تنهایی
اغــــوش گرمم بـاش بگـذار فراموش کنم لــحــظـه هــایی کــه در سـرمــای بـــیــکـسـی لرزیـــدم ... وقتي يه آدم ميــــــــگه هيچ کس منو دوســــــــت نداره منظورش از هيچ کــــس يک نفــــــــر بيشتر نيست… همون يه نفري که براي اون همه کســــــــه!!! یک جای باید دست آدمهارا بکشی... مرا محکم در آغوش بگیر... ♥کـ ـآشـ مـــــے شـ ـد ... نمی نویسم...
نوشته شده در پنج شنبه 26 دی 1392
ساعت
13:9 توسط Alireza
نوشته شده در پنج شنبه 26 دی 1392
ساعت
13:8 توسط Alireza
نوشته شده در پنج شنبه 26 دی 1392
ساعت
13:8 توسط Alireza
سَـرَم و میـچسـبونـم بـهتـ
بـآ همـه ی وجـودم بـو میکــشـمـ ـت..
ریـه هـآم پـر میـشـه از تـو!
قند لبانت؛
نمک گیرم کرد!
نميدانم فشارم بالاست يا قندم! نوشته شده در پنج شنبه 26 دی 1392
ساعت
13:7 توسط Alireza
نگهِشان داری...صورتَشآن را میان دَستانت مُحکَم بِگیری...
بِگــــــــــــویی بِبین. . .:
مَــــــــــــــن دوستَت دارَم...! نوشته شده در پنج شنبه 26 دی 1392
ساعت
13:6 توسط Alireza
من هنوز هم نـمی خواهم تــو را ...
به دسـت خاطرات " لــعنـتـی " بسپـارم ... نوشته شده در پنج شنبه 26 دی 1392
ساعت
13:6 توسط Alireza
نوشته شده در پنج شنبه 26 دی 1392
ساعت
13:6 توسط Alireza
یکــ لحظـ ـهـ جآیمــآنـ رآبآ همـ عوضـ کنیمـ ...
شآیـد تُــ میفهمیدے چهـقـدر بے انصآفے .
و منـ مـــــے فهمیـ ـدمـ چـ ـرآ نوشته شده در پنج شنبه 19 دی 1392
ساعت
14:24 توسط Alireza
کــه کـلـمـات را الــوده نـکـنـم بـه گـنـاه…
گـنـاهـی کـه از ان مــن اسـت…
نمی نویسم …
تـا سـکـوت را بـیـامـوزمـ….
نـمـی نـویـسـمــ….
تـا احـسـاسـاتم را مـحـبـوس کـنـمــ….
تـا نـخـوانـی…
نـدانـی….
کـه چـه مـی گـذرد ایـن روزهـا بـر مــن!!
مـی خـنـدمــ….
تـا یـادم بـمــانـد…
تـظـاهـر بـهـتـریـن کـار اسـت…!
تـا یـادم نـرود…
کـه دیـگـران مـرا خـنـدان مـی خـواهـنـد…
تـا یـادم بــمــانـد مـن دیـگـر ان مهرداد سـابـق نـیـسـتـمــ…
شـکـسـتـه امــ….
روزهـای زیـادی اسـت کـه شـکـسـتـه امــ….
ان زمـان کـه لـب بـه شـکـوه بـاز کـردم و گـفـتـم خـسـتـه امــ….
و ان هــا یـکــ بـــه یــکـــ رفـتـنـد…
خـسـتـگـی هـایـم را تـاب نـیـاوردنـد…
و اکــنـون ایــن مـنـمــ!
هـمـان مــهــــرداد دلـتـنـگـی کــه دلـش مـدام شــور مـی زنــد!
بـگــذار نـنـویـســـمــ…
مــن…
لــبــخـنـد مـی زنــمــ…. نوشته شده در پنج شنبه 19 دی 1392
ساعت
14:20 توسط Alireza
برای تو می نویسم که عاشقانه میخوانی درد دلم را
برای تو مینویسم ،
برای تو که میدانم عاشقی یا در غم عشقت نشسته ای.
مینویسم تا بخوانی ، من با یک دنیا احساس نوشته ام ، تو نیز با چشمان خیست بخوان....
برای تو می نویسم که عاشقانه دفتر عشق را ورق میزنی
و آنچه که برای دلها مینویسم ، با یک عالمه احساس میخوانی....
صفحات دفتر عشق را یکی یکی ورق بزن ،
دفتری که صفحه به صفحه آن جای قطره های اشک در آن پیداست...
این قطره های اشک ، قطره های اشک من و آنهاییست که از ته دل متنهای مرا میخوانند....
بخوان همراه با همه ، من نیز می نویسم برای تو و برای همه....
دفتر عشق ، این دفتر کهنه که هر صفحه از آن با کلام عشق آغاز شده برای همه است ،
برای عاشقان وبرای آنهاییست که در غم از دست دادن عشق نشسته اند
و آنها که تنها در گوشه ای خسته اند...
دفتر عشق ، دفتریست که هیچگاه صفحات آن که همه از جنس دل است به پایان نمیرسد
اما شاید روزی این دستهایم خسته از نوشتن کلام عشق شود...
بخوان آنچه برای تو و برای همه عاشقان دفتر عشق نوشته ام....
بخوان تا من نیز عاشقانه برایت بنویسم...
ببین عشق چه غوغایی در این دفتر عشق به پا کرده....
دلی آدمی را دیوانه کرده ، یک عاشق را مجنون کرده ....
برای تو می نویسم که میدانم مثل منی ، همصدا با من ، و همنشین با اشک!
برای تو مینویسم که عاشقترینی ،
غمگینترینی
و یا شاید هم مثل خودمن
تنهاترینی نوشته شده در پنج شنبه 19 دی 1392
ساعت
14:19 توسط Alireza